شعری برای آرش قهرمان
برف می بارید…، در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست!
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
کودکانم!… داستان ما ز آرش بود
او به جان! خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
ترس بود و بالهای مرگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
آسمان اشک ها پر بار…
مرزها را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ !
آرزومان کور !
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟….
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
… منمآ…رش…
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب…
فرزند رنج وکار…
گریزان چون شهاب از شب
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیز رو تیرم
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود…
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد…
زمین می داند این را آسمان ها نیز
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است…
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت….
……
… آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر وتوران باز نامیدند….