زرتشت پاک

بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! چنین گفت زرتشت

بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگِ بزرگ‌مردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین می‌بینم.
جنگل و خرسنگ نیک می‌دانند که با تو چه‌گونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوست‌اش می‌داری؛ همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.
پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آن جا که بازار آغاز می‌شود، همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِز وِزِ مگسان زهرآگین.
در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد. مردم این نمایشگران را «مردانِ بزرگ» می‌خوانند.
مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمی‌دانند. اما کششی‌ست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهایِ بزرگ.
جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزش‌هایِ نو می‌گردد: با گردشی ناپیدا. امّا مردم و نام گردِ نمایشگران می‌گردند: چنین است «راه و رسمِ جهان.»
نمایشگر را جانی‌ست؛ اما جانی نه چندان با وجدان. ایمان او همواره به چیزی‌ست که بیش از همه دیگران را وادار به ایمان آوردن به آن می‌کند – ایمان به خویشتنِ خویش!
فردا او را ایمانی تازه است و پس فردا ایمانی تازه‌تر. او، همچون مردم، حسّی تند دارد و حال و هوایی گردنده.
در نظرش وارونه کردن یعنی دلیل آوردن و عقلِ مردم را دزدیدن، یعنی باوراندن. و خون نزدِ او بهین حُجّت است.
حقیقتی راکه جز به گوش‌های تیز راه نیابد، دروغ می‌خواند و یاوه. همانا که او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا برپا می‌کنند!
پُر است بازار از دلقکانِ باوقار. و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش می بالد! اینان برای او خداوندگارانِ این دَم اند.
امّا دَم بر ایشان زور می‌آورد و آنان بر تو زور می‌آورند و از تو نیز «آری» یا «نه» می‌طلبند. وای بر تو که می خواهی کُرسی ات را میانِ «باد» و «مَباد» بگذاری!
 ای عاشق حقیقت، بر این مطلق‌خواهانِ زورآور رشک مَوَرز! شاهباز حقیقت هرگز بر ساعِدِ هیچ مطلق‌خواه ننشسته است.
ازین ناگهانیان به پناهگاهِ خویش بازگرد. تنها در بازار است که با «آری؟» یا «نه؟» ناگهان بر انسان می‌تازند.
چاه‌هایِ ژرف همه کُند درمی‌یابند. می‌باید دیری منتظر مانند تا بدانند چه به ژرفناشان فروافتاده است.
کارهایِ بزرگ را همه دور از بازار و نام‌آوری کرده‌اند. پایه‌گذرانِ ارزش‌های نو همیشه دور از بازار و نام‌آوری زیسته اند.
بگریز، دوستِ من، به تنهایی‌ات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین، زخمگین می‌بینم. بگریز بدان‌جا که بادِ تند و خُنَک وزان است.
به تنهایی‌ات بگریز! به خُردان و بیچارگان بس نزدیک زیسته‌ای. از کینِ پنهانِ‌شان بگریز. آنان در برابرِ تو سراپا کین‌اند و بس.
بیش از این برای راندنشان دست میاز! آنان بسیار اند و سرنوشتِ تو مگس تاراندن نیست.
این خُردان و بیچارگان بسیار اند و ای بسا بناهایِ سرفراز که از چکّه‌هایِ باران و رویشِ گیاهانِ هرزه از پای درآمده‌اند.
سنگ نیستی، اما چکّه‌های بسیار تو را سفته‌اند و همچنان چکّه‌هایِ بسیارِ دیگر تو را از هم خواهند درید.
تو را از مگسانِ زهرآگین بستوه می‌بینم و می‌بینم زخم‌هایِ خون‌آلوده را بر صد جای تن‌ات. امّا غرورت از خشم‌گرفتن نیز پروا دارد.
آنان با بی‌‎گناهی تمام از تو خون می‌طلبند. روان‌هایِ بی‌خونشان تشنه‌ی خون است. از این رو با بی‌گناهی تمام نیش می‌زنند.
امّا، تو ای ژرف، رنج‌ات از زخم‌هایِ خُرد نیز بس ژرف است و هنوز بهبود نیافته، باز همان کرمِ زهرآگین بر دست‌ات می‌خزد.
مغرورتر از آنی که به کُشتنِ این ریزه‌خواران دست یازی. امّا بپای که سرنوشت‌ات برتافتنِ همه‌ی بیدادهایِ زهرآگین‌شان نشود!
با ستایش‌هاشان نیز وِز وِز کُنان  گِردت می‌گرند. امّا ستایشگری‌شان نیز پیله کردن است و بس. می‌خواهند به پوست و خون‌ات نزدیک باشند.
تو را می‌ستایند همچون خدایی یا شیطانی. نزدت لابه می‌کنند، چنان که نزدِ خدایی یا شیطانی. از این چه سود! اینان ستایشگران‌اند و لابه گران و دیگر هیچ.
بسا مهربانانه به نزدِ تو می‌آیند. امّا این همانا زیرکیِ ترسویان است. آری، ترسویان زیرک‌‎اند.
با روان‌های تنگِ‌شان به تو بسیار می‌اندیشند و همواره از تو اندیشناک‌اند! سرانجامِ اندیشیدن بسیار به هر چیز اندیشناکی است!
تو را به خاطرِ تمام فضیلت‌هایت کیفر می‌دهند و آن چه بر تو می‌بخشایند تنها لغزش‌های توست.
از آنجا که مهربانی و دادگر، می‌گویی: «گناهِ‌شان چیست اگر که زندگی‌شان کوچک است!» اما روانِ تنگِ‌شان می‌اندیشد که «هر زندگیِ بزرگ گناه است.»
چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوار شده می‌بینند و خوش رفتاری‌ات را با بدرفتاری نهانی پاسخ می‌گویند.
غرورِ خاموش‌ات ایشان را ناخوشایند است. و هرگاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی، شاد خواهند شد.
با شناختنِ هر چیزی در کسی آن چیز را در او شعله‌ور می‌کنیم. پس از خُردان بپرهیز!
در برابرت خود را کوچک می‌بینند و پَستی‌شان در کینِ نهانِ‌شان به تو کورسو می‌زند و می‌تابد.
ندیدی که بسا هنگام چون نزدیکِ‌شان می‌شدی چه‌گونه دَم درمی‌کشیدند و نیروشان چون دودِ آتش میرنده ترکِ‌شان می‌گفت؟
آری دوستِ من، تو همسایگانِ خویش را مایه‌یِ عذابِ وجدانی. زیرا شایسته‌ی تو نیستند. از این رو از تو بیزار اند و آرزومندِ مکیدنِ خونِ تو اند.
همسایگان‌ات همیشه مگسانِ زهرآگین خواهند بود و آن‌چه در تو بزرگ است، همان بایدِشان زهرآگین‌تر و هرچه مگس‌وارتر کند.
بگریز، دوستِ من، به تنهایی‌ات بگریز! بدان‌جا که بادی تند و خنک وزان است! سرنوشتِ تو مگس تاراندن نیست.

 

چنین گفت زرتشت.

شمشاد امیری خراسانی

شناخت تاریخ و فرهنگ ایران به نمونه ورود به دنیایی است که جز عشق و افتخار و گاهی اندوه چیزی انتظار ما را نمی کشد ، شاید تاریخ ما در حافظه ژن های ما ذخیره شده است تا بتوانیم با آن آگاهی به خود و فرا خود را گسترش دهیم .

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه -
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شهاب

امشب خیلی حالم خراب بود .
دنبال نکاتی از زرتشت میگشتم که این پست رو دیدم .
متن بالاتر از اونه که حقیری مثل من بخواد ازش تعریف و تمجید کنه .
اما همین که ببینی کسایی بودند و یا هستند که مثل تو فکر میکنند کمی دلگرم میشی.هرچند نبینیم چون به یقین رسیده باشی همین متون بارها و بارها از درون واست تکرار میشه. چیزی که همه روزه در زمان با دیگران تکرار میشه.
این متن چون امکان این رو داشته باشه که برداشت خودشیفتگی و …. داره دوست داشتی پاکش کن اما درهر صورت انتشارشم بدی خوبیش اینه به کوری اکثریت به ظاهر انسان و دون پرور ، یه جاییم بود یه نفر یه نظری داد بر علیه اکثریت دون پرور .
همه این متن رو توی زندگیم بارها و بارها لمس کردم . اونی که قبل از خوندن این متون زندگی کرده این متون رو خوب حال منو میفهمه .
اما با چند بیت حضرت حافظ پاسخ این متن زیبا رو میدم :
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
سربلند باشید عزیز.

دکمه بازگشت به بالا