تاثیر فرهنگ بر معماری
طراحی محيط ،كاري است كه ازدرون طراح سرچشمه مي گيرد و عواملي نيزاز بيرون بر ذهن طراح تاثير گذار است.
فرهنگ هر جامعه بر تمام اركان آن تاثير مي گذارد وقتي طراح از اشكال و اجزايي استفاده مي كند كه مورد توجه اكثر مردم آن جامعه است در حقيقت او از فرهنگ آن مردم در طراحي خود استفاده كرده است ، تاريخ نيز عامل ديگر است كه در بررسي يك طرح مطلوب بايد مورد توجه قرار گيرد زيرا كه بسياري از ساختارهاي جامعه از تاريخ آن نشات گرفته است همچنين عامل ديگر نوع استفاده از يك محيط كه به علت تنوع استفاده كنندگان طراح بايد در طراحي خود مورد توجه قرار دهند .
فرهنگ :
فرهنگ هر جامعه نشات گرفته از زير ساخت هاي فكري مردم آن جامعه مي باشد و اين زير ساخت ها ي فكري در ساخت هر آنچه در آ ن جامعه نياز است تاثير مي گذارد در طراحي يك محيط فرهنگ نقش اصلي را بازي مي كند . نگاه يك تازه وارد دقيق به اطراف خود ، به او در شناخت فرهنگ اصلي آن مردم كمك شاياني ميكند نماي ساختمان ها ، شكل چشم انداز و ….. نشان آن است كه مردم آن جامعه به چه مي انديشند .
هر قدر بين دو محيط در دو جامعه جدا از هم تشابه باشد گوياي نزديكي فرهنگ آن دو ملت و در نهايت نشان دهنده پيوستگي و نحوه نگرش و انديشه هاي آنها است. عكس اين مطلب نيز صادق است در جوامع مختلف به علت تفاوت در فرهنگ ها استفاده ازاجزا و چينش آنها در ساخت يك پرديس با هم متفاوت است .
۲- تاريخ :
شكل موجود و حال يك محيط تا حد زيادي از تاريخ و اسطورها و نمادهاي گذشته آن گرفته شده است در شناخت يك محيط مي بايست به تاريخ گذشتگان آن نيز توجه كرد .
همه عوامل و سازه هاي فيزيكي محيط را نبايد يك چيز خشك و بي روح تصور كرد بلكه آنها ريشه در حالات و تفكرات گذشتگان آن جامعه دارند . در حقيقت تاريخ سير تكامل فكري يك جامعه است و اين تكامل در سازه هاي آنها اثر مي گذارد .
۳- نحوه و نوع استفاده از محيط :
طراحي و نحوه چينش اجزا بايد به گونه اي باشد كه افرادي كه از آن محيط استفاده مي كنند بتوانند به راحتي به همه امكانات دست رسي داشته باشند . در نگاهي دقيق به يك چشم انداز اگر در معماري ان از اصولي پيروي شده باشد مي توان از طرز قرار گرفتن اجزا آن به شغل ، سن ، وضعيت جسمي و غيره استفاده كنندگان آن پي برد .به عبارت ديگر به احتياجات روحي ، رواني و جسمي استفاده كنندگان در آن طرح توجه شده است .
آنچه مسلم است به موازات گذشت زمان و تغيير در افكار جامعه ، عوامل موثر بر فرهنگ سازه هاي آن جامعه نيز اثر مي گذارد . قطعا يك طرح چند قرن قبل با طرح امروزي به جهت روش اجرا و نحوه چينش اجزا با هم فرق دارند و اين ناشات گرفته از فرهنگ حاكم بر آن زمان و تاريخ جامعه است و پس شايسته است طراحان جهت خلق طرحي ماندگار و بديع از جهات مختلف به شناساي جامعه و مردم آن بپردازند ، به عبارت ديگر طرحي موفق است كه از بعد فرهنگي و جامعه شناسي به آن توجه شده باشد .
سر چشمه فرهنگ :
هر فرهنگي بازتاب سيستم ارزشي يك نظام اجتماعي است ، در مفهوم جامع كلام مي توان گفت دانش و هنر مظاهراين بازنماي هستند،در حالي كه دانش در جهتي شديدا عقلاني گام بر مي دارد و تنها با شعور انسان سر و كار دارد ، هنر چيزي است ادراكي كه با احساس سر و كار دارد .
با كمك علم انسان سعي مي كند موقعيت خود را در نبرد با نيروهاي طبيعي بهبود بخشد ، از آتش براي محافظت از سرما وبهتر كردن غذا استفاده مي كند و ….
اما امروزه ( تقريبا از صد سال پيش به بعد ) ديگر چنين نيست ، چرا كه كارهاي علمي به قدري پيچيده شده اند كه ديگر براي هر كسي قابل فهم نيست روي ديگر سكه فرهنگ روي غير عقلاني يا احساسي نيز همانقدر قدمت دارد كه روي علمي آن اما از انجا كه با فرايندي حسي سر و كار داريم ، كه نه قابل اندازه گيري است و نه به راحتي تعريف پذير ، پس نمي توانيم تكامل آنرا قدم به قدم باز سازي كنيم ، پيشرفت و تكامل علم و هنر تا مدتها داراي پيشرفتي مشترك بودند زيگفريد گيدئون اثبات كرد كه تا دروه باروك حتي كشفيات علمي يل رياضي نيزدر دنياي ادراك و احساس پديده هايي همگون و معادل داشتند و به صورت جزئي از هنر شدند . در قرن نوزده راه دانش و هنر از هم جدا شدند وو رابطه بين روشهاي تعقل و روش هاي احساس قطع شد .
تنش امروزي بين معمار و محاسب را نيز بايد نتيجه همين قطع رابط دانست ، گيدئون تاكيد زيادي براحساس دارد ، كه به نضر او امروزه انطور كه بايد مورد توجه قرار مي گيرد . تنها يك فرهنگ واقعا فراگير مي تواند زمينه بلوغ يك وحدت در احساس را به وجود آورد .
مراحل تكامل علم را مي توانيم نسبتا به دقت بررسي كنيم ، اختراعي مثل چرخ يا روش چاپ گوتنبرگ را هر كس مي تواند يك بار ديگر تجربه كند ، اما سرچشمه هنر كه دومين بستر فرهنگ است در كجا است ؟
مشخصه اصلي حتي اولين جوامع سازمان يافته بشري آداب و رسوم عبادي ايشان بوده است . احتمالا به تدريج مقداري از اين آداب و عبادات كنار گذاشته شدند و جاي آنها را اشيايي كه ارزش نمادين داشتند گرفتند . نوع ديگري از تجربه ، جايگزين اين آداب شده بود و اين اشيا سر آغاز هنر بودند .
اين اشيامعاني نمادين پيدا كرده اند و به عبارتي يك زبان به حساب مي آيند . آدور نو مي گويد : هنر مي خواهد با وسايلي انساني به بياني غير انساني واقعيت بخشد . لويي كان حتي معتقد است : هنر تهنا زبان واقعي انسان است چون تهنا وسيله اي است كه به ترتيبي سعي دارد تا بين انسانها رابطه برقرار كند و بدينسان انساني بودن آن به چشم مي خورد ف به اين ترتيب نخستين اثار آفريده دست بشر كه به دست ما رسيده اند به تفسير امروزي به هيچ وجه آثار هنري محسوب نمي شوند ( ما امروز بسياري اين آثار را آثار هنري مي ناميم در حالي كه فقط آثاري آئيني هستند ) .به همين ترتيب اولين ساختمانهايي هم كه ديگر صرفا به خاطر پناه انسان در مقابل طبيعت ساخته نشده اند ،بلكه آثاري آئيني هستند و فرم و ساختار آنها تهنا محتواي اعتقادي دارد .
هانس مولاين معتقد است كه امروزنيز معماري امري است آئيني ، ساختن نيازي است انساني و اين نياز خود را تهنا در بر افراشتن سقفي در بالاي سر نشان نمي دهد ، بلكه بيشتر در بوجود آوردن بناي آئيني يعني كانوني براي فعاليتهاي انساني كه نقطه اصلي هر شهر است آن را مي بينيم ، ساختن كاري است آئيني .
جايگزين كردن تجربه اي جديد به جاي كاري كه ارنست كريز آن را روياي زيبا شناختي مي نامد به نظر فرويد نيز چنانكه گفته شد سر آغاز فرهنگ است .
بدون شك هنر قبل از استقلال فرد از جامعه به تعبيري جنبه اجتماعي قوي تري داشته است ، اعلام استقلال هنر از جامعه تابعي از طرز تفكر بورژوزي نسبت به آزادي كه البته خود نيز در ارتباط با ساختار جامعه ميباشد . تا وقتي هنر در خدمت آئين بوده است خالقين اين آثار نا شناس مانده اند ، تهنا وقتي كه خلق يك اثر هنري ارزشي مستقل پيدا كرد و حرفه اي مستقل شد نامي هم از هنرمند برده شد. جدايي اثر هنري از محتواي صرفا آئيني آن ككم و بيش اما قدم به قدم و به قدرت صورت گرفته است اين جداي در فرهنگ هاي متقدم غربي دو بار پيش آمده است ،بار نخست در فرهنگ يونان قبل از مسيحيت و سپس در دوره رنسانس ، ما نام سازندگان بعضي از بناهاي مصري را مي شناسيم اما نام سازندگان شاهكارهاي قرون وسطا بر ما ناشناخته اند .
معماري به عنوان بستري براي فرهنگ:
هر جامعه اي با هرسيستمي كه اداره مي شود و هر نوع ايد ئولوژي كه بر آن حاكم است داراي اهداف و آرمانهاي خاص خود مي باشد ، وظيفه اصلي فرهنگ بيان اين ايدهاي ذهني است و به وسيله اشكال عيني در فرايند ،اين استحاله در معماري نقش اساسي به عهده دارد هرمان موتسيوس يكي از اولين نظريه پردتزان ورد بوند آلمان در سال ۱۹۱۱ چنين مي نويسد :
معماري وسيله واقعي فرهنگ يك ملت بوده و هست ، هنگامي كه ملتي مي تواند مبل ها و لوستر هاي زيبا بسازد ، اما هر روز بدترين ساختمان ها را مي سازد ، دلالت بر اوضاع نا بسامان و تاريك آن جامعه دارد ، اوضاعي كه در مجموع ، بي نظمي و عدم قدرت سازمان دهي آن ملت به اثبات مي رسد . هر بنايي به عنوان جزئي از فرهنگ معماري اين وظيفه را دادرد كه اين انديشه ذهني را از طريق فرم ظاهري خود عينيت بخشد ، و به اين ترتيب نمودي خواهد بود براي سنجش اين فرهنگ ، از اين ديدگاه تعريفي كه هانس مولاين در مورد معماري ميكند قابل درك است .
معاري نظمي معنوي است كه در ساختمان تجسم يافته است ، اغلب سعي مي شود به اين بهانه كه اين ساختمان فقط براي فلان عملكرد ساخته شده است از زير بار اين مسئوليت شانه خالي كنند در اينجا فراموش مي شود كه هر ساختماني براي كاربردي ساخته مي شود معماري كه تنها به خاطر معماري باشد اصلا وجود ندارد به اين ترتيب هر ساختماني شاهد فرهنگي است چه به مفهوم خوب چه به مفهوم بد آن .
زيگموند فرويد فرهنگ را چنين تعريف مي كند :
فرهنگ مجموعه تمام توانايي ها و وسايلي است كه زندگي ما را از زندگي اجداد حيواني ما دور مي كند و در خدمت دو هدف مي باشد محافظت از بشر در برابر طبيعت و تنظيم روابط انساني بيت افراد . فرويد در توضيح اعمالي كه در ارتباط با قسمت اول هستند ، در كنار استفاده از ابزار و مهار كردن آتش ، از ساختن مسكن نيز نام مي برد ، اما فرهنگ تنها به خاطر عملكرد چيزي نيست چنانكه به عنوان مثال سعي در به دست اوردن آنچه زيبا است هم جزئي از فرهنگ مي باشد ، با پا گرفتن ، فرهنگ نظامي پيدا شد كه در صدد ايجاد تعادلي بين خواسته هاي فردي و اجتماعي بود(در جامعه شناسي ، زندگي اجتماعي به دو صورت متفاوت مورد بررسي واقع مي شود و كي به معناي اعم كه ((زندگي فرد در جامعه )) است و شامل تمام فعاليتهاي اجتماعي انسان (اقتصادي ، سياسي …) مي باشد ، ديگري به مفهوم اخص كه بيشتر شامل روابط متقابل افراد و مناسبات طبقاتي مردم است ) به نظر فرويد اين نظام بر بنيان صرف نظر كردن از غريزه است و نتيجه اجباري آن محدود شدن آزادي فردي است . پالايش اين غرايز سر كوب شده يكي از مهمترين عوامل در شكل گيري فرهنگ بوده است ، و نيزغرايز سركوب شده و پالايش شده و پالايش يافته هستند كه محرك اوليه براي هر نوع فعاليت وذهبي _ ايدئولوژيك علمي يا هنري بوده اند .
اين سه عامل تا مدتهاي مديد به صورت متعادل نسبت به يكديگر وجودد داشتند و اين تعادل باعث نوعي هماهنگي بوده است رفته رفته مذهب و ايدئولوژي ساختار اصلي ، نظام كلي حاكم بر همه چيز شدند ، علم و فن در ارتباط با عقل بودند و هنر در ارتابط با احساس
اين نظام كه روابط متقابل انساني را مشخص مي كند و اساس فرهنگ را پي مي ريزد بر بنيان يك سيستم ارزشي بنا شده است اين سيستم در طول زمان ثابت نيست ، آنچه كه ما از آن سبك معماري نام مي بريم در واقع سيستمي منظم از اين سيستم ارزشي است و در نتيجه نمودي از سيستم كلي حاكم .
به اين ترتيب است كه با تغيير نسبت بسن ايدئولوژي ، دانش و هنر ، سبك نيز تغيير ميكند . اتو واگنر در اين مورد در سال ۱۸۷۵ مي نويسد : هر سبك جديد به مرور از دل سبك هاي پيشين زاده مي شود ، دليل اين تحول چيزي جز اين نيست كه تغيير تكنيك هاي ساختمان ، مواد ساختماني ، وظايف انسانها و سرانجام جهان بيني افراد ، آنها را مجبور ميكند تا فرم هاي جديد بيافرينند .
قرن نوزدهم قرن انقلاب صنعتي بود و در نتيجه ايمان به فنون جديد در اين دوره ، تفكر عقلاني در اين دوره چنان توسعه پيدا كرد كه جايي براي دنياي احساسات باقي نگذاشت . طبيعي است كه اين مطلب بر روي معماري تاثير شديدي گذاشت ، با صرف نظر كردن از بعضي استثنائات كه در ارتباط با تكنولوژي بودند مي بينيم كه قرن نوزدهم قرن نو آوري بوده ، زيگفريد گيدئون در اين مورد ميگويد : هنر ها به دنيايي در بسته و مخصوص خود تبعيد شدند كه ديگر در ارتباط با زندگي مردم نبودند ، نتيجه اين شد كه يكپارچگي هنر و زندگي از ميان رفت و زندگي تعادلش را از دست داد ، در حالي كه علم و صنعت روز به روز با قدم هاي مطمئن رو به جلو مي رفتند در دنياي در بسته هر روز شاهد افت و خيزي بوديم ازغايتي به غايتي ديگر .
هنر معماري درست بر عكس هنر نقاشي خالص نيست ، معماري مخلوطي است از دانش و هنر و به همبن دليل است كه معماري هميشه بين دو قطب تعقل و احساس در آمد و رفت است ، معماري تحت تاثير ايدئولوژي حاكم بر جامعه گاه به اين سو و گاه به آن سو. مي رود و در نتيجه سبك معماري نيز همين تغييرات را نشان مي دهد ، تحت تاثير امتيازات فني و كيفيت هاي فوق العاده زيبا شناختي صنايع اتومبيل و كشتي سازي سالهاي دهه ۱۹۲۰ است كه لوكوربوزيه فرياد بر آورد كه معماري در حال خفه شدن در پيرايش كهنه خويش است !!! و يا فقط يك حرفه است چنان بي رمق كه پيشرفت در آن بي تاثير نيست و در آن هنوز زندگي ديروز جريان دارد . معماري و اتومبيل ها در كليتشان مشابه هم هستند ، اما رقابت شديدي كه بين اين همه كارخانه اتومبيل سازي وجود دارد هر كدام از آنها را موظف مي كند كه در راه موفقيت در اين رقابت بزرگ كوشش كنند . چنين است كه انها مجبور اند به دنبال هدفي باشند بالاتر از تكامل ، آنها بابيستي چيزي مي آ فريدند كه نه تنها جوابگوي احتياجات عملي باشد ، بلكه چيزي باشد فراتر از آن و نتيجه اين جست و جو بوده كه اينك نه تنها تكامل و هماهنگي را به دست آوردند ،كه زيبايي را نيز يافتند . اينگونه است كه سبك بوجود ميايد ، يعني دست آوردي مورد تاييد همگان كه همه نفس كمال را در آن مي بينند . و سرانجام در رد سبكهايي كه در آن زمان معمول بوه ، مي گويد ؛ هنر معماري از سبك وارسته است ، سبكهاي لويي چهرده و شانزدهم و حتي سبك گوتيك براي معماري همان چيزي هستند كه يك سنجاق سر براي يك خانم است ، گاهي مي شود از آن استفاده كرد و زيبا است اما فقط همين و نه بيشتر!!!
پشت كردن به تكنيك مطلق و عدم اطمينان مطلق به دانش و آن هم در سطحي وسيع در دهه ۱۹۶۰ شاهد بوديم ناآرامي هاي پايان اين دهه نه تنها ناآرامي اجتماعي سياسي اجتماعي بود كه موجي نيز بود عليه تفكر عقلايي و مخالفت با بي توجهيبه احساسات ، نتيجه منطقي اين پشت زدن به سيستم ارزش يابي ايدئولوژيك موجود يك تغييرجهت كلي در معماري بود چنانكه پيش آمد ؛ سبك پست مدرن جايگزين سبك مدرن شد ، نشانه ديگري از اين تغييير جهت كلي و رو كردن به دنياي احساس اين واقعيا است كه درست در همين زمان در همه جا موزه هاي هنري ساخته شدند.
از طرفي فرهنگ بر معماري كه نمودار سيستم ارزشي حاكم است تاثير گذارده ، و به آن فرم مي دهد و از سوي ديگر فرهنگ به گونه اي غير مستقيم يكي از پايه هاي اصلي زندگاني رواني انسانها است ، ادراك انسان از محيطي كه در دور و بر خود ش ساخته است تابع فرهنگ اوست ،ولي اغلب به اين مطلب توجه كافي نمي شود يك مثال جالب در اين مورد مناسبات بين انسان و فضاهاي شهري در انگلستان از يك طرف و در ممالك شرقي از طرف ديگر است ، يك انگليسي از طبقه متوسط و در يك خانه تك خانواري مشرف بر باغچه اي كوچك زندگي مي كند براي اين فرد زندگي كردن در يك محله ستني در قاهر يا دمشق با آن تراكم جمعيتي اصلا قابل تصور نيست ،مقدار متوسط فضاي مورد نياز براي زيستن در اين دو مورد قابل قياس با هم نيست ،اين نياز ريشه فرهنگي دارد
و تابع تصورات فرد در مورد تناسب بين جسم و منيت اوست ،منيت يك انگليسي فراتر از جسمش مي رود ، محيط زيست نزديك او جزئي از منيت اوست و به اين دليل يك تماس جسمي را تجاوزي به محيط خصوصي خويش تلقي مي كند .
اما منيت يك عرب در داخل جسم اوست تماس با او برايش معناي تجاوز به محيط خصوصيش را ندارد ، زندگي كردن دسته جمعي در فضاي كوچك چنانچه در بسياري از ممالك عربي مرسوم است براي او به هيچ وجه به معناي محدود كردن منيت او نسيت .
با بررسي دقيق در اين موارد اختلاف بيشتر مي شود ،استفاده از گيرنده هاي حسي در محيط هاي گوناگون فرهنگي با هم اختلاف دارند و هر كدام ويژگي خاص خود را دارا مي باشند ،استفاده از حس شامه در دنياي غرب تحت تاثير انواع افشانه ها و ساير دخالتها در رون طبيعتش به صورت خنثي شده در آمده اما اين وضع را مقايسه كنيد ،مثلا با يك بازار شرقيش در اينجا ادراك بوها يكي از قسمت هاي اصلي ادراك محيط است زبانشناسان به اين نتيجه رسيده اند كه حتي زبان در فرآيند ادراك محيط مي تواند موثر باشد .
ادوارد هال نيزمانند ووف معتقد است (( گذشته از فرايند ،ادراك محيط توسط انسان اگر بخواهيم اصطلاحي امروزي به كار ببريم ، به وسيله زباني كه تكلم مي كند برنامه ريزي شده است درست همانطور كه يك كامپيوتر برنامه ريزي مي شود ))
در اينجا نيز مغز انسان نيز مانند كامپيوتر و واقعيتهاي دريافته را در صورت تطابق با برنامه از پيش داده شده ثبت و بررسي مي كند ، به عنوان مثال در زبان فلسفه سرخپوستان هوي كه در آريزونا زندگي مي كنند لغتي كه معناي زمان را داشته باشد ، وجود ندارد ، در ارتباط با مكان اين به اين معني است كه براي آنها مكان فاقد بعد زماني است ، انها مكان را فقط در ارتباط با زمان حال مي – شناسند و مفهوم ذهني مكان اصلا برايشان معني ندارد .
مقاله از جناب تسلیمی (کارشناسی معماری)